ورود به سایت ثبت نام در سایت فراموشی کلمه عبور
نام کاربری در این سایت می تواند هم فارسی باشد و هم انگلیسی





اگر فرم ثبت نام برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.









اگر فرم بازیابی کلمه عبور برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.





پاسخ به موضوع

ارسال پاسخ به این موضوع :: استندآپ کمدی چطور زندگی من را تغییر داد؟

پیام شما

 

Send Trackbacks to (Separate multiple URLs with spaces)

شما میتوانید برای پیغام خود یک آیکون از لیست زیر انتخاب کنید

امکانات اضافی این بخش

  • تبدیل از www.example.com به [URL]http://www.example.com[/URL].

نمایش پست ها (ابتدا جدیدترین)

  • 2018/05/20, 21:05
    SARA
    در ادامه‌ی معرفی استندآپ کمدین‌هایی که زندگی‌شان پس از ورود به حوزه‌ی طنزپردازی و اجرا معنی جدیدی به خود گرفت، این بار بخشی از خاطرات اِیمی شَنکر (Amy Shanker) را خواهیم خواند. با ما همراه باشید.





    طنزپردازان گونه‌ی نادری از انسان‌ها هستند، بعضی مردم فکر می‌کنند ما طنزپردازها آدم‌های از دست رفته‌ای هستیم. اما این طور نیست. ما قوی هستیم، ما احساساتی هستیم، ما مستقل هستیم، ما باهوش هستیم، ما روشنفکر هستیم و ما روی خودمان و جهان اطراف‌مان سرمایه‌گذاری می‌کنیم، جهانی که ما در مقایسه با خیلی‌های دیگر یک جور متفاوتی می‌بینیمش. اینها نشانه‌های یک آدم تباه شده نیست. موضوع این است که ما انتخاب کرده‌ایم که خودمان را عمیق‌تر بشناسیم، حال آنکه خیلی‌ها اصلا به خودشان زحمت چنین کاری را نمی‌دهند.

    وقتی به دوران زندگی قبل از طنزم نگاه می‌کنم، می‌بینم که انگار یک چیزی کم داشتم. اما نمی‌دانستم که آن چیز چه بود یا که چطور باید برطرفش می‌کردم. فقط می‌توانم بگویم که در مرحله‌ی خیلی بدی قرار داشتم. می‌خواستم مسیر شغلی‌ام را تغییر دهم، اما مدام به درِ بسته می‌خوردم. این باعث شده بود به شدت احساس شکست کنم و این احساس روی جنبه‌های دیگر زندگی‌ام تأثیر گذاشته بود. یک بار سراغ مشاور شغلی رفتم و او به من گفت که احتیاج به روان‌درمانی دارم. به خانم مشاور گفتم که اصلا نمی‌فهمد چه دارد می‌گوید.
    چهار روز بعد، در اتاق انتظار یک مطب روان‌درمانی نشسته بودم، اما چون بیمه‌ای که از آن استفاده می‌کردم شامل خدمات روان‌درمانی نمی‌شد، از این کار صرف نظر کردم. آن وقت‌ها واقعا نمی‌دانستم که افسردگی چیست. درباره‌اش تحقیق نکردم و هرگز هم خودم را یک آدم افسرده نمی‌دیدم چون اصلا نمی‌دانستم که افسردگی چه شکلی است. اما حالا که به آن دوران نگاه می‌کنم… بله من افسرده بودم.
    همان روزها بود که برادرم ازدواج کرد. ساعت‌ها وقت گذاشتم تا برای سخنرانی آن روزِ مهم چیزی بنویسم. وقتی پشت میکروفون رفتم، خیلی مضطرب شده بودم چون از صحبت کردن جلوی جمع خوشم نمی‌آمد. اما سخنرانی آن روزم را دوست داشتم. کمی بعد از این که شروع کردم، خنده‌ی ۳۰۰ نفر را به چشم خودم دیدم. بهترین احساس دنیا بود و همین احساس بود که تغییرم داد؛ در عرض چند ثانیه، من متحول شده بودم.



    حدود یک ماه بعد، شروع کردم به اجرای استندآپ کمدی و همه چیز تقریبا خیلی سریع پیش رفت. منظورم از اینکه همه چیز داشت خوب پیش می‌رفت این نیست که توانسته بودم همه را از خنده بترکانم، منظورم این است که احساس شادتری داشتم و برای زندگی هیجان‌زده بودم. حدود چهار دقیقه پشت میکروفون می‌رفتم و فکر می‌کردم مطالبی که آماده کرده‌ام همه را از خنده می‌ترکاند، اما در ۹۰ درصد موارد اشتباه فکر می‌کردم. در واقع، در پنج دفعه‌ی اولی که یک چیز خیلی بامزه را تعریف می‌کردم، حتی یک نفر هم به خنده نمی‌افتاد، اما این مهم نبود؛ من عاشق این کار شده بودم.

    من معتقدم وقتی چیزی قرار است مالِ تو شود، همه‌ی کائنات تو را به سمت آن هدف هُل می‌دهند و برعکس. در عرض شش ماه، استندآپ کمدی همه‌ی زندگی گذشته‌ی مرا به کل بلعید و من از این پیشامد خیلی سپاسگزارم.
    من عاشق این کارم. عاشق هر چیزی هستم که به استندآپ کمدی مربوط می‌شود: موفقیت یک جُکِ جدید، پتانسیل جُکی که هنوز جای کار دارد و آدم‌هایی که هر روز با آن‌ها در ارتباطم؛ همه چیز.





    هنوز نمی‌توانم بگویم که کار در حوزه‌ی استندآپ کمدی و نویسندگی چه آینده‌ای را برایم رقم خواهد زد، اما می‌توانم بگویم که بیشتر وقت‌ها مثل یک انسان بالغ رفتار کردم و کاری را انجام دادم که فکر می‌کردم به صلاحم است و همین رفتار بدبختم کرد.
    من به تغییر احتیاج داشتم. خیلی سخت بود که از یک شغل با درآمد ثابت بگذرم و وارد شغلی شوم که هیچ آینده‌ی مشخصی ندارد. نمی‌دانستم اگر شغلم را فدای استندآپ کمدی کنم چه آینده‌ای در انتظارم خواهد بود، اما دقیقا این را می‌دانستم که اگر این کار را نکنم آینده‌ام چه شکلی خواهد شد.



    برگرفته از: comedyofchicago

    https://www.chetor.com/3155-%d8%a7%d...7%d8%af%d8%9f/
  • 2018/05/20, 21:03
    SARA

    استندآپ کمدی چطور زندگی من را تغییر داد؟

    این روزها کمتر کسی پیدا می‌شود که با وجود برنامه‌ی پرطرفدار خندوانه با مفهوم استندآپ کمدی آشنا نباشد. اگر به زندگی خصوصی کمدین‌هایی که این قبیل برنامه‌ها را اجرا می‌کنند رجوع کنیم، نمونه‌هایی خواهیم یافت که زندگی پررنج‌شان به شدت ما را تحت تاثیر قرارخواهند داد. آن وقت است که از خودمان می‌پرسیم چطور می‌شود یک نفر علی‌رغم دست و پنجه نرم کردن با ناراحتی‌های متعدد بتواند هم‌چنان شوخ طبع باقی بماند و ما را هم به خندیدن وادار کند.

    در این قسمت، از زندگی کاتیه گوچا (Kaatje Gotcha) خواهیم گفت که مبتلا به آسیب نخاعی ناقص و نیز سندرم درد مرکزی است. وی اگر چه از ناتوانی جسمی رنج می‌برد و بیشتر اوقاتش را باید درازکش روی تخت بگذراند، هر هفته چند ساعتی را برای مردم اسنتد آپ کمدی اجرا می‌کند و آن‌ها را می‌خنداند. کاتیه از خنداندن مردم نیرو می‌گیرد و بقای زندگی را در طنز یافته است. آن‌چه می‌خوانید بخشی از خاطرات اوست.





    عجب حس فوق‌العاده‌ای است اگر بتوانی درمانگرت را به خنده بیندازی، به ویژه آن که اسم خانم درمانگرت هوپ (Hope) به معنی امید باشد. من دچار آسیب نخاعی ناقص و نیز سندرم درد مزمن از ناحیه‌ی قفسه‌ی سینه به پایین هستم. الان که دارم این‌ها را می‌نویسم، روی تختم در اتاق نشیمن دراز کشیده‌ام. ناراحتی جسمی دیگرم این است که بین مغز و گیرنده‌های پوستی بدنم ارتباط برقرار نمی‌شود. به همین دلیل هر روز مجبورم پاهایم را وارسی کنم تا مبادا زخمی ایجاد شده باشد. حتی یک جراحت یا تاول کوچک هم نباید نادیده گرفته شود.

    در جولای ۲۰۱۵ جواب ارتوپدی ستون فقراتم چیزی را که مدت‌ها احتمال می‌دادم تأیید کرد: این درد عصبی قرار بود تا همیشه با من باقی بماند و شاید حتی بدتر می‌شد. با این که جوابش را می‌دانستم، از خودم پرسیدم: «یعنی من باید بعد از این یه زندگی آروم و ساکت داشته باشم؟» آن روز وقتی به خانه برگشتم چون نمی‌توانستم سرنوشتی را که برایم رقم خورده بود بپذیرم، از شدت خشم به گریه افتادم. بعد یک دفترچه‌ی کهنه‌ی ننوشته برداشتم و شروع کردم به نوشتن. نوشتم و نوشتم تا این که حالم جا آمد. با این که هنوز اندکی غمگین بودم، شوخ طبعی‌ام گل کرده بود. اما بیشتر از این که غمگین باشم، احساس شوخ طبعی می‌کردم.









    از بچگی از گروه طنز انگلیسی مونتی پایتون (Monty Python) خوشم می‌آمد و به عنوان یک اروپایی عاشق فیلم‌های پینک پنتر (Pink Panther) بودم. چون اجازه نداشتیم ساعت‌های طولانی تلویزیون تماشا کنیم (حداکثر یک ساعت و نیم، آن هم فقط از بین دو کانال باید انتخاب می‌کردیم)، پس بهترین انتخاب‌مان این بود که پای تماشای مجموعه‌ی تلویزیونی سوپ (Soap) بنشینیم. دیوانگی بخش جدایی‌ناپذیر برنامه‌های طنز به حساب می‌آمد، طوری که انگار به تار و پودش گره خورده بود. وقتی فیلم آنجا بودن (Being There) را دیدم جیغ کشیدم. از حرکات شرلی مک لین (Shirley MacLaine) چندشم شد.

    پیتر سلرز (Peter Sellers) می‌گوید: «اگر فکر کنیم یک موضوعی به درد کمدی نمی‌خورد یعنی شکست را پذیرفته‌ایم. گاهی وقت‌ها واقعیت آن قدر وحشتناک است که جز در غالب طنز نمی‌شود با آن روبرو شد.»
    از همان اولین باری که میکروفون دست گرفتم، تصمیمم این بود که حقیقت را به شکل قابل تحملی جلوه دهم، درست همان طوری که پزشک خوش تیپ آمریکایی-آسیاییم به من گفت: «خُب، تو یه جور درد استخوانی شبیه به سرطان داری، با این فرق که زنده می‌مونی.» چیزی که پزشکم راجع به آن صحبت می‌کرد، شرح یک بیماری دردناک به نام آراکنوئیدیت چسبنده بود. وقتی این‌ها را توضیح می‌داد، در چشمانش اشک جمع شده بود. اینجا بود که فهمیدم اوضاع خیلی خراب است، اما در آن لحظه تنها چیزی که می‌خواستم فقط این بود که روزی بتوانم چیزهایی را که در دفترچه‌ام می‌نوشتم را پشت میکروفون اجرا کنم.




    با مارتی آدام‌اسمیت (Marty Adamsmith)، تنها کمدینی که در تمام آلبوکِرِک می‌شناختم، درباره‌ی دیدگاهم حرف زدم و به او گفتم فکر می‌کنم طنز آخرین راه نجات یک تمدن در حال فروپاشی است. وقتی خندید، ایده‌ی مسخره‌ای را که در سر داشتم با او در میان گذاشتم، این که دلم می‌خواست استندآپ کمدی اجرا کنم. یادم افتاد محلی که دوستم آنجا برنامه اجرا می‌کرد یک نیمکت هم داشت. به خودم یاد دادم نباید از این که در میان جمع زیر پتو دراز بکشم، خجالت زده شوم.





    حتی روی ویلچر خیلی سخت بود که صاف نشستن را تمرین کنم، چون حواسم پرت می‌شد. اما دیگر دیر شده بود. حالا دیگر طنزپردازان دیگری از جامعه‌ی استندآپ کمدین‌های بک الی (Back Alley) از من خواسته بودند که در کنارشان برنامه اجرا کنم. سرم حسابی شلوغ شده بود. هر روز روی متن‌های اجرا کار می‌کردم و هفته‌ای دو بار روی صحنه می‌رفتم. در حالی که زندگی من به این ترتیب می‌گذشت، خانواده‌ام کیلومترها دورتر از من، احوال چندان خوشی نداشتند.

    آلزایمر پدرم وخیم‌تر شده بود. خوشبختانه یا متاسفانه، به طرز خودخواهانه‌ای احتیاج داشتم که او یک بار دیگر فقط برای آخرین دفعه مرا بشناسد. ۱۸ ساعت نشستن مداوم باعث شده بود درد عصبی‌ام عود کند. این بار تشخیص دادند که علاوه بر آسیب نخاعی و آراکنوئیدیت چسبنده به سندرم درد مرکزی مبتلا هستم. سه هفته بعد در بیمارستان لاولیس ریهبیلیتیشن (Lovelace Rehabilitation) بستری شدم. اگر چه ۱۲ هفته نمی‌توانستم استندآپ کمدی اجرا کنم، هم‌چنان به نوشتن متن‌هایم ادامه دادم. در ماه دسامبر از بیمارستان مرخص شدم. هیچ کس را در ایالات متحده نداشتم و فقط گربه‌ی ۱۵ ساله‌ام، پِپِر با خوشحالی منتظر بازگشتم بود. اما پپر هم یک هفته بعد به دلیل نوعی سرطان غیرقابل جراحی درگذشت.
    آن شب ۱۵ دقیقه با حالتی عصبانی درباره‌ی تروریست‌ها، استیون سیگال (Steven Seagal) و علف هرز حرف زدم. بعدش حالم بد شد و دو هفته‌ی کامل بستری بودم. اما دوباره سر کارم برگشتم. جامعه‌ی طنزپردازان به شدت از بازگشتم استقبال کردند، طوری که حس کردم انگار اصلاً غیبت نداشتم. بزرگ‌ترین اشتباهم در اوایل کار این بود که ۳۴۳ لطیفه نوشتم. آن وقت‌ها هنوز نفهمیده بودم که کمیت مهم نیست، بلکه باید روی کیفیت اجراها و طرز ارائه‌ی لطیفه‌ها تمرکز کنم.
    طنز به قلبم راه باز کرد، راهی شد که به وسیله‌ی آن توانستم با دنیا ارتباط برقرار کنم. طنز تنها شکل هنر است که کمکم می‌کند کودک درون آسیب دیده‌ام را رها کنم و در کالبدی که در بهترین حالت چیزی بیشتر از یک لطیفه‌ی کله گنده نیست، احساس یک آدم بالغ را داشته باشم. یک روز حرف‌هایم را بجای طنز در قالب داستان خواهم گفت. قدم بعدی که در پیش دارم استفاده از یک ویلچر برقی است. دوباره نگران برقراری ارتباط با دیگران و قرار گذاشتن با آدم‌ها هستم و همچنین نگران توانایی‌هایم که چطور باید به اجرا ادامه دهم.





    به پایان خوش اعتقادی ندارم. الآن که دارم این چیزها را می‌نویسم، یک هم‌اتاقی دارم که شاعر و طنزپرداز است؛ یک پرستار شخصی دارم، و پدر و مادرم را بعد از این که مادرم آب مرواریدش را عمل کند، خواهم دید. بهترین دوستانی را دارم که یک نفر می‌تواند در عمرش داشته باشد. اطرافم پر شده از هنر، نقاش‌های با استعداد، موزیسین و کمدین، جماعتی که فراز و نشیب‌ها و نواقص خودشان را دارند، درست مثل همه‌ی آدم‌های دیگر. موضوع این است که چطور با دیگران ارتباط برقرار کنیم و عضوی از یک جامعه‌ی بزرگ‌تر شویم.



    برگرفته از: pyragraph

    https://www.chetor.com/3013-%d8%a7%d...d8%af%d8%9f-2/

مجوز های ارسال و ویرایش