تقریبا ده سال قبل، در یک سفر کاری از هیوستون به نیویورک، متوجه خانم متشخصی شدم که روی صندلی کنار من نشسته بود. چیزی نگذشت که با هم آشنا شدیم. او مدیرت فروش یک شرکت فناوری را بر عهده داشت. بعد از خوش‌‌وبش‌،کمی راجع به زمینه‌های کاری‌مان و دلیل سفرمان به نیویورک حرف زدیم. چند دقیقه‌ای مشغول صحبت کردن بودیم که من – چون برای مطالعه نیاز به سکوت داشتم – روزنامه‌ام را از کیفم درآوردم. اما او متوجه منظور من از این‌ کار نشد و تا آخر پرواز به حرف زدن ادامه داد، بدون این‌که من کوچک‌ترین مشارکتی در بحث داشته باشم!

وقتی داشتم از هواپیما خارج می‌شدم، مغزم پرشده بود از جرئیات بدردنخوری از زندگی یک غریبه و با خودم فکر می‌کردم «چطور اجازه دادم این اتفاق بیافتد؟». فکر می‌کردم او بعد از کمی حرف زدن بی‌خیال می‌شود، اما ایشان همچنان بنده را مستفیض می‌کردند! از نقشش در شرکت گرفته تا مسئولیت‌ها، دستاوردهایی که داشت، اهدافی که برای سال جاری پیش رویش بود، مشکلاتش، تیمی که با آنها کار می‌کرد، رئیسش، شرکتی که در آن کار می‌کرد و سیاست‌ها و فرهنگ آن، بلندپروازی‌هایی که داشت و حتّی شغل‌هایی که قبلا داشت.
هنوز احساسی که در آن حال داشت را کاملا به خاطر دارم: موجی از تنش و فشار عصبی. دلم می‌خواست از دستش فرار کنم، اما هیچ راهی برای فرار نبود. هر بار که سعی می‌کردم جلویش را بگیرم، داستان‌های جدیدی برایم می‌گفت. تصمیم گرفتم کاری نکنم و بگذارم همین‌طور حرف بزند. من صورت پر از استرس او را نگاه می‌کردم و او هم نکته‌ها و ارقام و اسامی و شخصیت‌ها و مشکلات و چالش‌های زندگیش را پشت سر هم قطار می‌کرد.
یک ماه قبل، وقتی از قسمت کنترل پاسپورت فرودگاه زوریخ رد می‌شدم، یاد این داستان افتادم. پرواز خیلی خیلی خوبی داشتم. کنار خانم جوانی نشسته بودم که خیلی مؤدبانه شغلم را پرسید. دو ساعت بعد، وقتی داشتم فرودگاه را ترک می‌کردم، ناگهان فهمیدم نقش کسی را دارم که حوصله‌ی مسافرانِ از همه جا بی‌خبرِ هواپیما را سر می‌برد. تمام طول مسیر، یک‌بند حرف می‌زدم بدون این‌که اجازه بدهم بنده‌خدا دهانش را باز کند.
کار، خیلی راحت می‌تواند باعث خستگی و شکستگی شود و همان‌طور که دیدید، می‌تواند باعث فروریختن این آوار روی سر کسانی شود که با ما همکلام می‌شوند. کمتر کسی در محیط کارش این موقعیت را دارد که یک ساعت، تمام توجه دیگران به او باشد و تا می‌تواند راجع به سختی‌ها و موفقیت‌های کارش حرف بزند. به همین دلیل، هیچ وقت چنین موقعیتی را از دست نمی‌دهیم. من هم آن روز چنین شرایطی داشتم. از آنجایی که شغل من مربیگری‌ است و باید شنونده‌ی خوبی باشم، نمی‌توانم هیچ عذری برای این رفتارم بیاورم. اما اگر کسی را به عنوان مربی در کنارتان ندارید و همکارتان نیز علاقه‌ای به شنیدن این قبیل حرف‌هایتان ندارد، به چه کسی می‌توانید پناه بیاورید؟ دغدغه‌ها و نگرانی‌هایتان را کجا می‌توانید مطرح کنید؟







اخیرا مسئله‌ای فکرم را خیلی مشغول کرده است: اینکه چه کارهایی می‌توان انجام داد تا هویت‌مان با شغلی که داریم تعریف نشود. البته همیشه کسانی بین ما هستند – و بوده‌اند و خواهند بود – که معتاد کارشان هستند و علاقه‌ای به تغییر این وضعیت ندارند. این نکته‌ها شاید به درد آنها نخورد، اما اگر می‌خواهید توازنی منطقی بین کار و زندگی شخصی خود برقرار کنید، دوای دردتان این شش مورد است.

۱. چند ساعت کار می‌کنید؟ چرا؟ صادقانه جواب بدهید

آیا برای انجام دادن وظایف‌تان واقعا لازم است ساعات زیادی را در محل کارتان باشید؟ یا اینکه دلیل دیگری برای این کار دارید؟ آیا برای جلب توجه رئیس یا همکاران‌تان نیست؟ یا شاید نمی‌رسید در ساعت کاری مقرر کارتان را انجام دهید؟




۲. صرفه‌جویی در انرژی خیلی مهم‌تر از صرفه‌جویی در زمان است

میزان انرژی خود را به صورت روزانه و هفتگی بسنجید. یک روز در هفته زودتر از معمول محل کارتان را ترک کنید تا پرانرژی باقی بمانید. در حال حاضر احساس می‌کنید چقدر انرژی دارید؟ چطور می‌توانید جلوی کم شدن آن را بگیرید یا حتّی بیشترش کنید؟
۳. اجازه ندهید وقت‌تان را بدزدند

کسانی هستند که همیشه با خواسته‌هایشان وقت شما را می‌گیرند؟ کارهای زمان‌بری را مجبورید هر روز انجام دهید؟ یا عادت بدی دارید که وقت زیادی از شما می‌گیرد؟ این قبیل عوامل را شناسایی کنید و برای همیشه از دست‌شان خلاص شوید. با این کار تمام ساعات روز فقط و فقط مختص کارهای خودتان خواهد بود.
۴. با یکی از همکارانتان طرح رفاقت بریزید

به جای اینکه هر روز با مسائل کاری حوصله‌ی همسرتان را سر ببرید، با یکی از همکاران‌تان برنامه بچینید و مثلا هفته‌ای یک بار از مشکلات و مسائل کاری‌تان با هم حرف بزنید. یکی از دوستان من هر هفته به مدت نیم ساعت با همکارش فقط راجع به مسائل کاری حرف می‌زند و راهنمایی می‌گیرد. این کار مثل سوپاپ اطمینانی‌ است که از منفجر شدن شما زیر فشار کار جلوگیری می‌کند. البته این رابطه بهتر است دوطرفه باشد.
چه کسی می‌تواند برای شما این نقش را داشته باشد؟
۵. برای زمانی که خارج از محل کارتان هستید ارزش خاصی قائل شوید

برای حفظ سلامت روانی خود، دوستان و خانواده‌تان باید بتوانید کارکردن را، تا حد امکان، محدود به محیط کارتان کنید. راهی برای برگرداندن انرژی از دست رفته در طول هفته‌ی کاری پیدا کنید. وقتی می‌خواهید به اصطلاح خودتان را تحویل بگیرید، چه‌کار می‌کنید؟ باشگاه رفتن، پیاده‌روی طولانی، وقت گذراندن با رفقا، سر زدن به نمایشگاه یا رستوران موردعلاقه‌تان؟
۶. همیشه یادتان باشد، زندگی فقط کار نیست

خیلی خوب است که کارتان را دوست داشته باشید اما نباید هویت خود را با شغلی که دارید تعریف کنید. برای خودتان وقت بگذارید. ببینید هدف‌تان در زندگی چیست. به مفهوم موفقیت در زندگی شخصی‌تان فکر کنید. با این شیوه می‌توانید وقتی کارتان سنگین است و فشار زیادی به شما وارد می‌کند، از هم نپاشید و همچنان زندگی آرامی داشته باشید.

در آخر دوست دارم بگویم خوب زندگی کنید. لذت‌های کوچک زندگی را از خودتان دریغ نکنید. سعی کنید هر روز از این چیزهای کوچک لذت ببرید. چیزهایی مثل یک نان یا شیرینی خوشمزه، کافه‌ی موردعلاقه‌تان، گل‌های خوش بو و رنگارنگ، یک خودکار خوب، پیاده‌روی کوتاه تا خانه، خواندن کتاب برای فرزندتان، شام خوردن با همسرتان و… به شما کمک می‌کنند در خانه آرامش داشته باشید و برای کار آماده و پرانرژی باشید.



ذهنیتی که از کار دارید چیست؟ فکر می‌کنید چطور امکان دارد به زندگی‌تان غلبه کنید؟ برای تفکیک کردن کار و زندگی توصیه‌ای دارید؟ چطور می‌توانید مطمئن باشید که شما هیچ وقت آن کارمند خسته و بی‌رمقی که هیچ‌کس رغبتی به معاشرت با او ندارد، نخواهید بود؟ نظرات شما همیشه برای ما مهم و ارزشمند هستند.


برگرفته از: hbr


https://www.chetor.com/423-%da%86%d8...f%db%8c%d8%9f/